درزدم وگفت کیست
گفتمش ای دوست دوست
گفت در آن دوست چیست؟
گفتمش ای دوست دوست
گفت اگردوستی از چه دراین پوستی ؟
دوست که درپوست نیست؛
گفتمش ای دوست دوست
گفت درآن آب وگل دیده ام ازدوردل
اوبه چه امید زیست؟
گفتمش ایدوست دوست
گفتمش اینهم دمیست
گفت عجب عالمیست
ساقی بزم توکیست؟
گفتمش ای دوست دوست
درچوبرویم گشود
جمله بود ونبود
دیدم ودیدم یکیست
گفتمش ای دوست دوست
********
من بی مایه که باشم که خریدار توباشم
حیف باشد که تویارمن ومن یارتوباشم
تو مگر سایه لطفی به سروقت من آری
که من آن پایه ندارم که به مقدار توباشم
خویشتن برتوببندم که من ازخود نپسندم
که توهرگزگل من باشی ومن خارتوباشم
من چه شایسته آنم که توراخوانم ودانم
مگرم هم توببخشی که سزاوار تو باشم
نه دراین عالم دنیا که دراین عالم عقبی
همچنان برسر آنم که وفادار توباشم
********
خانمان سوز بود آتش آهی گاهی
ناله ای میشکند پشت سپاهی گاهی
گرمقدر بشود سلک سلاطین پوید
سالک بی خبرخفته به راهی گاهی
قصه یوسف وآن قوم چه خوش پندی بود
بعزیزی رسد افتاده بچاهی گاهی
هستیم سوختی ازیکنظرای اخترعشق
آتش افروزشود برق نگاهی گاهی
روشنی بخش ازآنم که بسوزم چون شمع
روسپیدی بود ازبخت سیاهی گاهی
عجبی نیست،اگرمونس یار است رقیب
بنشیند برگل هرزه گیاهی گاهی
چشم گریان مرا دیدی ولبخند زدی
دل برقصد ببراز شوق گناهی گاهی
اشک درچشم فریبنده ترت می بینم
دردل موج ببین صورت ماهی گاهی
زردرویی نبود عیب، مرانم ازکوی
جلوه برقریه دهد خرمن کاهی گاهی
دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهرطوفانزده سنگی است پناهی گاهی
معینی کرمانشاهی